Description
جلد اول کتاب دسیسه عاشقانه در این بخش به پایان رسید:
«ستوان پایش را محکم به زمین کوبید و گفت:
– بله قربان!
و فوراً از آنجا رفت، با رفتن او چهره ترمه نیز در هم رفت.
دکتر دیبا گفت:
– پس چرا قیافهات اینجوری شد؟!
ترمه سرش را به طرفین تکان داد و مستقیم به اتاق خسرو که همچنان درش باز بود رفت و با حالت ناامید کنندهای خودش را روی یک صندلی انداخت.
احمد فوراً دنبال او رفت و گفت:
– مشکل چیه ترمه؟
ترمه دستش را روی پیشانیاش گذاشت و مشت محکمی به دیوار کناری کوبید..
– فایده نداره… اونا از مرز رد شدن…»
در بخشی از کتاب دسیسه عاشقانه (جلد دوم) میخوانیم:
احمد برای مرتبه آخر چند لگد به درب فلزی کوبید؛ با عصبانیت روی زمین نشست و به دیوار تکیه زد.
چند دقیقه بعد صدای به زمین نشستن یک هلیکوپتر پهن پیکر فضای آن پاسگاه مرزی را کاملاً متشنج کرد و لحظاتی بعد، ترمه به همراه طاهر از آن پیاده شدند و در حالی که دستهایشان را برای حفاظت از باد حاصل از گردش پروانه هلیکوپتر مقابل صورتها نگه داشته بودند، به سرعت از آن دور شدند و وارد دفتر فرمانده پاسگاه شدند.
فرمانده پاسگاه بلافاصله پس از یک احترام سنگین نظامی گفت:
– قربان دستور میدادین خودمون کتبسته میاوردیم تحویلش میدادیم!
طاهر با لحن تندی گفت:
– لازم نکرده خودشیرینی کنی! شما فقط کاری رو بکن که ازت خواسته شده!
ترمه دستش را به علامت آرام کردن طاهر بالا آورد و خودش رشته کلام را به دست گرفت:
– کجا پیداش کردین؟
فرمانده که از عصبانیت طاهر جا خورده بود با لحن محتاطانهای پاسخ داد:
– پنج کیلومتری اینجا قربان. سعی داشت تنهایی و با دست خالی از سیم خاردارا رد بشه!
طاهر گفت:
– اذیتش که نکردین؟
– نه قربان! طبق دستوری که دادین نگهش داشتیم تا خودتون تشریف بیارین.
Reviews
There are no reviews yet.